درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان


آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 16
بازدید کل : 11371
تعداد مطالب : 2
تعداد نظرات : 6
تعداد آنلاین : 1


خاطراتم




سلام به همگی

بعد از مدت ها که لای کتاب و دفترهای چند سال اخیر میگشتم به یه دست نوشته از خودم بر خوردم که عین همونو بدون کم و زیاد شدن واستون مینویسم

ساعت 9:17                 روز شنبه 31/7/89

کلاس مخابرات1           استاد شعبانی

داره درس میده ما هم با بروبچ نشستیم ردیف 4 کلاس فقط داریم گوش میدیم و چرتو پرتی که در تفکراتمان میگذره مینویسیم

ته کلاس بچه ها آنقدر حرف میزنند که استاد گاهی متلکی هم میپرونه

آخر کلاس خوش میگذره ...

ما حرف نمیزدیم ولی از آن جایی که یک ردیف بیشتر پشت سر ما نشسته اند، ما هم جزء بچه های آخر محسوب میشویم و استاد این کارها را نیز از چشم ما میبیند، فقط خدا کنه آخره ترم گیر نده و بندازتمون

البته درس مخابرات جزء درس های خیلی سخت رشته برق محسوب میشه که اگه استاد هم بخواد مارو قبول کنه ، بازم نمیتونه

استاد خوبیه ، از طرفی چون خواهرم داخل دانشگاه علمی کاربردی کار میکرده ، این استاد رو میشناسه ولی به من امید نمیده ، میگه من سفارشت نمیکنم، میگه این استاده سفارش قبول نمیکنه،خودت بخون تا پاس بشی

منم که آدم درس خونی نبودم، همیشه شب امتحان درس میخوندم و میرفتم سر جلسه امتحان

همیشه هم نمراتم زیاد خوب نبود، یه دانشجوی متوسط نه رو به بالا و نه رو به پایین محسوب میشم

البته نمیدانم چه میشد بعضی مواقع استاد ها سنگی به سرشان اثابت میکرد و نمره خوبی که من لیاقتش را نداشتم به من میدادند، شاید هم اشتباه میکردند

کلاس نسبتا زود تعطیل شد حدود یک ساعت و بیست دقیقه بیشتر سر کلاس نبودیم، ساعت 9:36 دقیقه تعطیل شدیم

همینطور که از کلاس بیرون می آمدم با تلفنی که در دستم بود شماره میگرفتم ، گوشیش خاموش بود

همینطور که آرام آرام راه میرفتم به سمت درب ورودی دانشگاه حرکت کردم

بعد ...

سر کلاس آخر بودیم،درس زبان ساعت 3:30 بود من هم که کتاب همراه نداشتم در کنار 2 تا از بچه ها نشسته بودم که به ظاهر از روی کتاب آنها نگاه کنم ولی من طبق معمول سرم به کار خودم بود

داشتم برای خودم چرتو پرت مینوشتم، استاد هم برای خودش ،شاید هم برای دیگر بچه ها درس میداد

خداییش استاد خوبی بود،گیر نمیداد که بخواد درس بپرسه، البته بچه ها خیلی اذیت میکردند

ته کلاس اذیت میکردند که یکی از بچه ها که من فهمیدم چه کسی بود و همردیف خودم که ردیف سوم نشسته بود، متلکی پروند و گفت خسته نباشید

کلاس که تقریبا 10 دقیقه بود شروع شده بود استاد بهش بر خورد و چند دقیقه هیچی نگفت و ساکت سر جای خودش جلوی کلاس، مقابل بچه ها نشسته بود که 3 تا از دخترا خندیدند، استاد هم که کفری شده بود اونارو از کلاس انداخت بیرون، بعدش هم شروع به درس دادن کرد




سه شنبه 30 مهر 1392برچسب:, :: 1:8 ::  نويسنده : محمد